رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

سفری کوتاه

  عزیز دلم سلام اومدم از سفرمون برات بگم که جمعه صبح ساعت ٧ به طرف سرئین حرکت کردیم و  تو چه کیفی میکردی و دائم به سحر میگفتی داریم میریم مسابقه گاهی مسافرت رو با مسابقه قاطی میکردی و حسابی تو ماشین خوابیدی و ساعت ١٢ رسیدیم و بعد از پیدا کردن هتل و جابجایی یک دور تو شهر زدیم و بعد از نهار من با مامانی رفتم آبگرم و تو و سحر و بابایی رفتین پارک وقتی برگشتیم دیدم  چند بار شماره دایی محمد رضا دایی خودم افتاده تماس گرفتم و گفت فقط خواستم بگم خوش بگذره تعجب نکردم وقتی برگشتیم هتل سحر خبر خیلی بدی بهم داد عمو مصطفی عموی مامانی فوت کرده بود و حالا موندیم چطور این خبر رو به مامانی بدیم خلاصه دائم سه تایی قایم موشک بازی میکردیم تا ب...
21 شهريور 1391

عروسی تو عروسی

  عزیز دلم ببخش دیگه از پستهای روزانه به پستهای هفتگی رسیدم گلم این هفته چند تا عروسی داشتیم دوشنبه شب عروسی مهشید جون نوه خاله مامان که شما موندی پیش بابا و ما رفتیم سه شنبه عروسی لیلا شمس همسایه عزیز که شما رو هم بردم و اصلا اذیت نکردی و امروز هم دو جا دعوت بودیم و شما رفتی خونه عزیز و من و مامانی رفتیم هر دو جا هم عروسی رضا همسایه مامانی  و هم عروسی عاطفه جون نوه عمه بابایی خدا رو شکر خدا کنه همیشه عروسی و شادی باشه گلم امروز میخواستم تو رو ببرم ولی با بابا رفتین از خونه عزیز کفشهاتو بیاری که عزیز جون گفت بزار بمونه و تو برو من نگران بودم که مدت زیاد رو بهونه بگیری ولی خدا رو شکر حسابی بازی کرده بودی و تا اومدی تو ماشین سوار...
17 شهريور 1391

ترافیک مهمون

  دختر گلم شرمنده ام از تو که نمیتونم چند وقتی تند تند بیام و برات بنویسم راستش دیگه دل و دماغ سابق رو ندارم و یه جورایی کسلم امیدوارم این حالت هر چه زودتر برطرف بشه گلم هفته پیش که تعطیلات تهران بود بخاطر همین ما هم از این تعطیلات فیضی بردیم از اول هفته که عمه آذر (عمه بنده )اومد خونه مامانی و خدا خیرش بده بانی خیر شد و از صدقه سری ایشون مهمونیها برگزار شد و ما هم بی نصیب نموندیم  و اما رسیدیم به آخر هفته که من عمه اینها رو پنجشنبه دعوت کردم باغ و بقیه جمع هم اومدن و جالب بود که پنجشنبه سمیه جون دوستم که تهران زندگی میکنه زنگ زد و گفت اومده و میخواد دور هم جمع بشیم که عذرخواهی کردم که مهمون دارم  از طرفی دوستان دایی محمد ...
12 شهريور 1391

هفته ای که در باغ گذشت

  عزیز دلم هفته گذشته بنا بر تصادف و مهمونهای مختلف توفیق اجباری حاصل میشد و ما به باغ میرفتیم  روز جمعه که حاج خانم مادر بزرگ بابا افطاریشون رو تو باغ انداخته بودند و ما هم از شب قبل اونجا بودیم و غروب دم افطار مهمونهای حاج خانوم هم به ما ملحق شدند و بعد شنبه برگشتیم خونه و چون احتمال میدادیم عید بشه و قرار بود نو عید حاج آقا باشه ولی بابا افطار باغ مهمون داشت و ما رفتیم خونه مامانی و فطریمون رو هم بابایی زحمتش رو کشید و عید هم شد و صبح عید رفتیم مراسم و نهار هم قرار بود خونه عمه برگزار بشه و همه اونجا بودیم و قرار شد با مردا رفتن باغ و قرار شد ما خانومها هم یکی دو ساعت بعد بریم که کنسل شد و ما برگشتیم خونه و رفتیم خونه مامانی...
4 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد