سفری کوتاه
عزیز دلم سلام اومدم از سفرمون برات بگم که جمعه صبح ساعت ٧ به طرف سرئین حرکت کردیم و تو چه کیفی میکردی و دائم به سحر میگفتی داریم میریم مسابقه گاهی مسافرت رو با مسابقه قاطی میکردی و حسابی تو ماشین خوابیدی و ساعت ١٢ رسیدیم و بعد از پیدا کردن هتل و جابجایی یک دور تو شهر زدیم و بعد از نهار من با مامانی رفتم آبگرم و تو و سحر و بابایی رفتین پارک وقتی برگشتیم دیدم چند بار شماره دایی محمد رضا دایی خودم افتاده تماس گرفتم و گفت فقط خواستم بگم خوش بگذره تعجب نکردم وقتی برگشتیم هتل سحر خبر خیلی بدی بهم داد عمو مصطفی عموی مامانی فوت کرده بود و حالا موندیم چطور این خبر رو به مامانی بدیم خلاصه دائم سه تایی قایم موشک بازی میکردیم تا ب...
نویسنده :
Raha:)
16:58